این روزهـــــــــــــــــــــا به هـــــــــــــرکسی میـــــــــــــــــرسم شمـــــــــــــاره اش

را تعـــــــــــــــــــــــتارفم میـــــــــــــــــــکند...!انگـــــــــــــــــــار که سیــــــــــــــتگار است

چــــــــــــــــــون در جوابشان میـــــــــــــــــــــــگویم:اهلـــــــــــــــش نیـــــــــــــستم

نوشته شده در دو شنبه 30 / 10 / 1391ساعت 18 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

من  دیوانه ی آن لحظـــــــــــــــه هستــــــــــــــم کــــــــــه تو دلتنــگم میشوی

و محــــــــــــکم در آغوشـــــــــــــــم بگیــــــــــــــــری و شیطنت وار ببوسیـــــــــــــــــم

ومــــــــــــــــــتن نگذارم عشق من بوســـــــــــــه با لجبــــــــــــــازی بیشتر می چســـــــــــــبد

 

نوشته شده در دو شنبه 30 / 10 / 1391ساعت 17 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

اون روزی که رفتـــــــــــی نفـــــــــسی نموند کــه بالا بیاد

انگــــــــــــــــــــــــار نفسم مثن خـــــــــــــــــودم خشــــــــک شده بود

داشــــــــــــــــــــــتــــــــــــــــم خفه میشــــــــــــــــدم

امــــــــــــــــــــــا اصــــــــــــــــراری بــــــــــــــــــرای بالا اومدنش نداشتم

میــــــــــــــــــــذارم هرجـــــــتوری که راحـــــــــــــت باشه،همون جــــــــــــــــور

کـــــــــــــــــــه گذاشتـــــــــــــــــــــم تو راحــــــــــــــت باشـــــــــــــــــی....

نوشته شده در دو شنبه 30 / 10 / 1391ساعت 17 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

آنقدر لبهایم خندان بود....

که خدا هم غمم را باور ندارد

"خدایا غمگینم"

نوشته شده در جمعه 27 / 10 / 1391ساعت 22 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

آغا ما به دنیا اومدیم انقلاب شد


حرف زدیم جنگ شد


راه رفتیم کودتا شد


رفتیم مدرسه جنگ تموم شد


درس خوندیم هی نظاموی آموزشی عوض شد


رفتیم دانشگاه کنکور ول شد


رفتیم سربازی معافیت آزاد شد


رفتیم سرکار مملکت تحریم شد


خواستیم ازدواج کنیم طلا گرون شد


گفتیم بریم خارج پاسپورتمون دی پرت شد


الانم اینترپل دنبالمونه هه هه هه هه یعنی له لهماااا


با این شرایط که پیش میره آغا فکر کنم مشکل از ما باشه

 

اگه بمیریم شاید دنیا بهشت شد هه هه هه هه هه

نوشته شده در چهار شنبه 25 / 10 / 1391ساعت 13 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

 

اعصابمون خورده

 


میخوایم پاچه یکی رو بگیریم پس سگ درونمون زندس

 

صبحونه یه عســـــل کامل میخوریم

خـــــرس درونمون هم زندس...
 
 
 
 میریم اتاق یادمون میره چی میخواستیم
 
 
اسکل درونمون هم زندس...
 
 
 
 مگسو رو هوا میزنیم
 
 
قــــــــــــورباغه درونمون هم زندس...
 
 
چمـــــــن میبینم میکنیمش
 
 
بز درونمون هم زندس...
 
 
طرف میره هنوز عاشقش میمونیم
 
 
خــــــر درونمونم زندس...
 
 
کلا باغ وحشی داریم به تنهــــــــــایی...
والله....
 

نوشته شده در چهار شنبه 25 / 10 / 1391ساعت 13 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

xxx  گاهــی باید نباشــی ... تا بفهمــی نبودنت واسه کی مهمه
 

 اونوقته که میفهمی بایــد همیشه با کی باشی ....

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 / 10 / 1391ساعت 13 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

طرف اس ام اس داده که اگه این اس ام اس رسید

 

یه میس کال بزن اگه نرسید دو تا میس کال بزن!

 

دو تا میسکال زدم بهش بعد نوشته دهن این ایرانسل

 

سرویس که هیچوقت اس ام اس ها نمیرسه!!!

 

آخه آدمم اینقد الاغ؟؟؟ ...

 

دارم فکر میکنم آمریکا از چی می ترسه حمله نمیکنه؟؟؟؟

نوشته شده در چهار شنبه 25 / 10 / 1391ساعت 12 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

 

x+x بغض ڪردم و گفتم :زלּ ڪـﮧ باشے ...

گاهے بے دلیل اشڪــ مے ریـ ــزے ،

و با تمام تلاشت ، ریز ریز خرد میشے ... !

آروم آروم اشكامو پاڪـــ ڪرد و با صداے خستـﮧ گفت :

مرد ڪـﮧ باشے ...بیشتر و بیشتر تلاش میڪنے ،

بے صدا خرد میشے ،حق اشڪــ ریختـלּ هم ندارے

 



 

 

xx قَبل تـَـرهـــآ حَسود مے شُدم!

 

ایــלּ روزهــآ فَقط طَعم ِ بے تَفــآوتے میدَهَد تَمــآم ِ مـَـלּ...

 

 

xjx یاבتونـہ سَر ڪلآسْـ تختـہ پـآڪـ ڪُטּ

رو خیس میـڪَـرבیمـ

  میـڪِـشیـבیمْـ رو تَخْتــہ

فـِڪـْر میـڪَـرבیمْـ خِیْلی تَمیـزْ شُـב

 بَـعْـב ڪــہ تختـہ خُشْـڪ میشُـב

 میـבیـבمـ چــہ گنْـבی زَבیمْـ ...!


الـآטּ همیـטּ حِس رو نِسْبَتْـ بـہ زنـْבگیـمْـ בآرمْـ

 

+++ کـــو ر بــاش بانـــو . . .نـگاه کـــہ مـےکنـی،

مـے گوینــב : نـخ בاב (!) عـبوس بــاش 0

لبــخنــב کــہ مـیزنـے، مـے گـوینــב : پـا בاב (!)
لال بــاش
حـرف کــہ مـے زنـے، مـے گوینــב :

جـلوه فـروخـت (!) شـاید בسـت از سـرمان برבارنـב . . .

شـــــایــב (!) آنها هم بروند یک فکری به حال

هیزیشان بکنند . .

 

 

  xx  لعنتـــــــــــی هنوز هم تمام رویای من

به هم ریختن موهایت است... .

می فهمی لامصب...؟؟؟

 

 

 

x+x آدم ها تــنــــها که نـباشند ،مــي رو نــــد ....


تــنــــها که مـي شوند ،بــــرمـــي گــــردند ...


وقتـــي که بـــرگـــشــتــنــد تــنــــــــها لايق يک جمله اند :


 هِـــــــررررری

 

 

x بزن به سلامتیشx

به ســـــلامتی اونـــــی که

یه روزی دوســـــتش داشـــــتیم

مـــــال خودمـــــون بــــودش

هنـــــوزم دوســـــش داریـــــم

ولـــــی مـــــال یکـــــی دیگس.....!

 

+ قــول میــدهــے هــوایــم را داشتــهـ بــآشــے؟؟

خنــده دار اســتــــ نهـ؟

تــو مــرا هــم نــدارے

چهـ بــرســد بهـ هــوایــم...

 

+ خدایــــــــــــــا !

خط و نشان دوزخـــــت را برایـــم نکش !

جهنم تـــــر از نبــــودنش

جایـــی سراغ ندارم…

 

x اینایی که تو خونشون تلویزیون های متری دارن،

 اینا همونایی هستن که وقتی ما تو مدرسه

 خط کش 20 سانتی داشتیم، اونا 30 سانتی داشتن

 

 

نوشته شده در یک شنبه 15 / 10 / 1391ساعت 1 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |
نوشته شده در یک شنبه 15 / 10 / 1391ساعت 1 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

انگ فاحشه گی میزنی و هنوز شعور نداری که بفهمی

این فاحشه فقط برای تو عریان کرد....

تن و قلبش را

+  استسناعن این چیزا حالیش بود

به این جور آدما میگفت فاحشه های ذهنی

نوشته شده در یک شنبه 15 / 10 / 1391ساعت 1 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

کاش میفهمیدی

قهر میکنم تا دستانم را محکم بگیری و بلند بگویی:

بمان!!

نه اینکه شانه بالا بیاندازی و بگویی هرجور راحتی....

xxxx  چیکار کنم دیگه نفهمی

نوشته شده در یک شنبه 15 / 10 / 1391ساعت 1 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

تنها بودن قدرت میخواهد

و این قدرت را کسی به من داد که

روزی میگفت تنهایت نمیگذارم

 

  x  الانم فک میکنم مدیونتم.

x مرسییییییییییییی

 

نوشته شده در یک شنبه 15 / 10 / 1391ساعت 1 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

چقد سخته وقتی تنها دلخوشی زندگیت

برای تو خیالی باشد و برای دیگری بازیچه ای که قدر و قیمتش را نمیداند.

+ولی به نظرم لیاقتش همون بازیچه بودنه!!

+زیادم سخت نیس باید بتونم

 

نوشته شده در یک شنبه 15 / 10 / 1391ساعت 1 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

تقصیر خودمونه

بعضیا عددی نبودن

خودمون اونا رو به توان رسوندیم

نوشته شده در یک شنبه 15 / 10 / 1391ساعت 1 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

به سلامتی هرکی که امشب تنهاست

میتونسته مثل طرفش

امشب با خیلیا باشه اما،قیمت و شخصیت و شعورش

بالاتر از این بود که با هر کسی باشه

 

 

نوشته شده در یک شنبه 15 / 10 / 1391ساعت 1 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

عشق یک دروغ کثیف است،به کثیفی تمام دروغ هایی که معشوقه ام

به من میگوید و من ابلهانه میخندم و او احمقانه میپندارد که باورشان کردم

نوشته شده در پنج شنبه 14 / 10 / 1391ساعت 14 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

خـــــوبـــــم ...
 
مثــل ِ پدر بزرگم...کــه خـــوب بــــود ..و ..مـُـــــــرد !!
 
+یعنی میشه منم یه روز مادربزرگ بشم؟

xنه بابا این توهمات چیه؟؟معلوم نیس من الان24سالگیمو ببینم یا نه؟؟!!

نوشته شده در پنج شنبه 14 / 10 / 1391ساعت 14 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

باورم را از دست داده اَم

درست ھمان روز

که رفتے و گفتے :

 باور کن رفتنم را
 
+مخاطب خاص داره

 

نوشته شده در پنج شنبه 14 / 10 / 1391ساعت 14 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

روزهایی که میدیدمت نفسم میگرفت

حالا که نیستی دلم میگیرد

برگرد...تحمل اولی آسان تر است

نوشته شده در جمعه 13 / 10 / 1391ساعت 16 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

خدایا

بابت آن روز که سرت داد کشیدم متاسفم!!!

من عصبانی بودم

برای انسانی که تو میگفتی ارزشَش را ندارد

و من پافشاری میکردم

نوشته شده در جمعه 13 / 10 / 1391ساعت 16 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

عشق یعنی دیوونه بازی

یعنی اونی كه كنارته از دیوونه بازی های تو ریسه بره

و تو از دیوونه بازی های اون

هر دو با هم جیغ بزنید


وقتی توی كوچۀ خلوتی راه میرید مسابقۀ دو بذارید

و اگه كسی وارد كوچه شد متوقف نشید

بلند بلند بخندید و از كسی نترسید
آدامست رو باد كنی و بچسبونی روی لپش

دود سیگارت رو فوت كنی توی صورتش با اینكه می دونی بدش میاد

چشماتون رو لوچ كنید و همدیگه رو دو تا ببینید

حتی اگر با هم قهرید با هم آواز بخونید و اونوقته كه می فهمید

همصدایی شما مثل هیچ كس نیست

و

بگی : دیووونه، اگر خر نبودی می فهمیدی چقدر دوستت دارم
 
 

نوشته شده در جمعه 13 / 10 / 1391ساعت 16 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

 

دلم آرامش می خواهد

در بی دلهره ترین آغوش مردانه دنیا...!!!

 

نوشته شده در جمعه 13 / 10 / 1391ساعت 16 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

  اهـــــــل دیــاری هستم که پـسر و دختــرها با چند جمله عــربی

به هــم محــرم میشونـد امــــــــــــــــا..........

با یک دنیــا عشـق و دوست داشتن..............نــــــــــــــــــــــــه!

 

نوشته شده در جمعه 13 / 10 / 1391ساعت 16 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

بعضی وقتها شماره یکی تو گوشیت هست

که نمیتونی بهش زنگ بزنی

دلت نمیاد پاکش کنی

هروقتم چشمت به اسمش میفته دلت یه جوری میشه

خیلی سخته اون لحظه.............

 

نوشته شده در جمعه 13 / 10 / 1391ساعت 16 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

بیخیال...............

خیلی بیخیال.......

همان کسی که تمام

خیال من است

 

 

نوشته شده در جمعه 13 / 10 / 1391ساعت 16 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

می خواهی بروی؟؟بهانه میخواهی؟؟؟؟؟


بگذار من بهانه را دستت بدهم


برو و هر کس پرسید بگو:
لجوج بود


هميشه سرسختانه عاشق بود
، بگو فرياد مى كرد


همه جا فرياد مى كرد
که ،فقط مرا مى خواهد

 

بگو دروغ مى گفت،مى گفت هرگز ناراحتم نكردى

 

بگو درگير بود،هميشه درگير افسون نگاهم بود

 

بگو بی احساس بود،به همه فریادها , توهینها و اخمهایم


فقط لبخند میزد،
بگو او نخواست


نخواست كسى جز من در دلش خانه كند.....!

 

 

x آره برو بگو من احمق بودم

+آخه بی لیاقت تو لیاقت به قول خودت خون گرمی هامو نداری%

نوشته شده در جمعه 13 / 10 / 1391ساعت 16 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

 

x: وقتی یه آدم میگه هیچ کس منو

 

دوست نداره منظورش از هیچ کس یک نفر بیشتر نیست

 

 

 

xx  باور کــن اگر میــدانستم قـرار اسـت

 

روزےبرسد که بودُنبـودم برایــت بے ارزش شود ،

 

خودم زمانے که عاشقانه دوستم داشتے

 

جدایے را انتــخاب مــیکردم...!

 

نوشته شده در جمعه 13 / 10 / 1391ساعت 16 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

این داستانو تو وب یکی از دوستام خوندم.خیلی قشنگه،من که کلی ناراحت شدمو چشام پر اشک شد،پیشنهاد میکنم شمام بخونین

 تاحالا پاتون رو تو یه تیمارستان گذاشتین؟

 

مال من خیلی اتفاقی شد برای تحقیق دانشگاه ولی بیشتر یک حس کنجکاوی بود البته بخش بیماران روانی متعادل و بی آزار

پام رو که گذاشتم تو راهرو یک حس عجیبی بهم دست داد به خودم که اومدم دیدم یک بیمار جلوم ایستاده و داره من رو نگاه میکنه

یک مرده حدود 40ساله بود بعد از یک مکس کوتاه لبخند زد و گفت :

سلام مامان بلاخره اومدی؟

راستش خندم گرفت اون جای پدرم بود بعد به من میگه مامان.

از کنارش رد شدم دیدم یک بیمار دیگه روی زمین نشسته و با دستش روی زمین علامت هایی میکشه بهش نزدیک شدم گفتم:

سلام داری چیکار میکنی؟ گفت:

من مهندس هستم دارم نقشه ساختمونم رو میکشم.

2ساعتی اونجا بودم و تونستم بیمارهای زیادی رو از نزدیک ببینم که انگار تو این دنیا نبودن توی عالمی که خودشون ساخته بودن سیر میکردن به دور از ناراحتی ها و غم ها

پیش خودم فکر کردم گاهی خوبه که آدم دیوونه باشه تا هیچ غمی رو حس نکنه دیوونگی ام عالمیه.

یک اتفاقه جالب برام افتاد

توی اون راهرو تمام اطاقها باز بودن جز یک اطاق که درش بسته بود و نظر من رو به خودش جلب کرد

به در نزدیک شدم اول در زدم کسی جواب نداد بعد خیلی آروم در رو باز کردم

یک پسر جوان کنار پنجره نشسته بودفکر میکنم حدوده 24 سال داشت.

تمیز و آراسته و خیلی آرام بود

بهش نزدیک شدم روی تخت نشستم باهاش حرف زدم اما اون یک کلمه هم چیزی نگفت کنجکاو شده بودم میخواستم ببینم توی فکرش چی میگذره

اون خیلی سخت بود نمیشد درونش نفوذ کرد

بهش گفتم چرا حرف نمیزنی به من بگو تورو برای چی آوردن اینجا؟

برگشت روبروم ایستاد و توی چشمام خیره شد سنگینی نگاهش داشت آزارم میداد اما ناگهان خشمش آروم شد یک نگاه معصومانه

گفت:واسه عشق و دوست داشتن.

با تعجب نگاهش کردم!

گفتم: میشه بگی چه اتفاقی افتاد که آوردنت اینجا؟

بازم سکوت کرد رو به پنجره کرد وگفت:

وقتی کسی رو دوست داری و دوستت نداره وقتی با کسی صادقی ولی بهت دروغ میگه وقتی به یکی وفاداری ولی ولی بهت خیانت میکنه باهاش چیکار میکنی؟

دوباره رو به من کرد چشماش دوباره همون حالته اول رو پیدا کرد یک لحظه ترس برم داشت بی اختیار آروم گفتم:

کشتیش؟

اومد روبه روم ایستاد نفسم بند اومده بود با صدایی گرفته و ضعیف گفت:

نه..نه

دوباره به سمت پنجره بازگشت

از اطاق مراقبت صدام زدن وقت رفتن بود اما هزار تا سوال تو فکرم بود که رهام نمیکرد

بدون خداحافظی اطاق رو ترک کردم به دفتر رسیدم از مدیر تیمارستان تشکر کردم با یکی از پزشکا آشنا بودم اون من رو تا دم در همراهی کرد

ازش از اطاق مورد نظر پرسیدم گفت:

4سال پیش آوردنش از روزی که آوردنش تا حالا یک کلمه حرف نزده

از تعجب یک لحظه سر جام خشک شدم

دکتر گفت:

چیزی شده؟

گفتم:

نه...نه نمیدونین چی کار کرده که آوردنش اینجا؟

یهو صدای زنگی عجیب به گوشم رسید دکتر بهم گفت که سریع اونجا رو ترک کنم و همگی ریختن توی یک اطاق

از توی حیاط شیشه اطاقش رو دیدم هنوز کنار پنجره ایستاده بود بی اختیار براش دست تکون دادم اونم دستش رو کشید روی شیشه.

نمیدونم نمیدونم اون یه دیوونه نبود یا اگه بود یه دیوونه معمولی نبود اون یه عاشق بود که نمیدونم با معشوقش چیکار کرده بود

اگه توی این سالها حرف نزده چرا با من حرف زد چرا؟

نمیفهمیدم فقط امیدوار بودم دوباره بتونم ببینمش.

2روز بعد شنیدم که اون بیمار خودکشی کرده

از پنجره اطاقش خودش رو پرت کرده بود بیرون

تمام بدنم یخ کرد سرم گیج میرفت با تمام وجود حاظر شدم و به طرف تیمارستان راهی شدم.

خیلی شلوغ بود رام نمیدادن دکتر رو دم در دیدم التماسش کردم بزاره بیام تو بلاخره با بدبختی تونستم برم تو

تمام پله ها و طول راهرو رو دویدم تا به اطاقش رسیدم در باز بود اطاق خالی بود بغضم گرفت روی تختش نشستم چرا آخه چرا؟

یه بیمار بهم نزدیک شد سلام کرد اشکام سرازیر شد گفت:

داری گریه میکنی؟اشکام رو با دستش پاک کرد

یک کاغذ جلوم گرفت و گفت:

بیا این ماله تو

با تعجب نگاهش کردم گفت:

این رو رضا به من داد گفت هر وقت دیدمت بدمش بهت

کاغذ توی دستم می لرزید

سلام

نمیدونم از کجا پیدات شد فقط میدونم که با نگاه اولی که توی چشمات کردم چیزی جز پاکی و صداقت ندیدم

تو اون روز من رو ترک کردی و من تصمیم گرفتم دنیا رو ترک کنم

میخوام جواب سوالت رو بدم

من دیوونه نبودم من یه عاشق بودم که راهم رو اشتباه انتخاب کردم

میخوای بدونی چیکار کردم؟

بهم خیانت کرد خودم با چشمام دیدمش دزدیدمش بردمش جایی که دیگه نتونه بهم خیانت کنه یه جایی که دست هیچ کس بهش نرسه اما نکشتمش

بعد هم هر چی ازم پرسیدن نگفتم کجاست

همه فکر کردن کشتمش منم یک کلمه حرف نزدم

بعد هم پدرم به خاطر اینکه اعدامم نکنن با چند تا آزمایش و مدرک و پارتی ثابت کرد که بیماره روانیم

میخوای بدونی واسه چی باهات حرف زدم؟

به خاطر صداقتی که توی چشمات دیدم این صداقت توی چشمای کسی نبود

حالا میخوام این قصه را تموم کنم باقی راه رو تو باید بری

میخوام بگم کجاست

 

 

 

تمام دستم میلرزید در یهو باز شد نامه از دستم افتاد به سرعت برش داشتم

دکتر بود وارد اطاق شد با عصبانیت فریاد زد تو با این بیمار چه ارتباطی برقرار کردی؟ باید به من بگی بگو بگو اون با تو حرف زد؟ آره آره ؟

دوباره بغضم ترکید زدم زیره گریه

گفتم آره آره حرف زد من اشتباه کردم شاید اگه اون روز بهتون میگفتم اون الان زنده بود

دکتر گفت:

خیلی خوب خیلی خوب آروم باش حالا به من بگو اون به تو چی گفت؟

نامه رو بهش دادم با تعجب بازش کرد و شروع به خوندن کرد

اون دختر پیدا شد توی یک کلبه توی یک جنگل پرت و یک پسر جوان هم آنجا بود که بعد معلوم شد دوسته رضا بوده و بهش قول داده که مواظبش باشه

آخر نامه رضا نوشته بود

اگر یاسمین رو دیدی بهش بگو دوستش دارم و تا آخرین نفس بهش وفادار بودم.اگه مجنون میخواست از ما امتحان بگیره بزار از حالا بگم که هردومون تو اون ردشدیم.

تو بری موندن من معنی دیوونگیه            آخرین حرفم اینه تو بری آخره این زندگیه

 

متاسفم

نوشته شده در جمعه 13 / 10 / 1391ساعت 14 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

 

این دخترایی که وقتی باهات میان بیرون خودشونن ...

 

همونایی که یه خروار آرایش نمیکنن چون خودشونو قبول دارن ...

 

اونایی که مدل ماشینت یا داشتن یا نداشتن ماشینت براشون مهم نیست

 

چون خودتو میخوان نه هیچ چیز دیگه ای ...

 

اینا که کتونی میپوشن چون براشون اختلاف قدشون باهات مهم نیست ......

 

همونایی که انقدر شعورشون میرسه که گدایی شارژ نکنن...

 

همونایی که میگن میخندن ... کلاس الکی نمیذارن ...

 

رُکن ...نقش نمیخوان بازی کنن ... احساسشونو تو لحظه میگن ...

 

قدم زدنو دوست دارن ...بلند خندیدن و شوخی کردن رو دوست دارن ...

 

چون نمیترسن ازینکه خودشون باشن...

 

آره همین دختران که حتی اگه خیـــــلیــــــــــم کم باشن....

 

اما بازم تنها دخترهایی هستند که ارزش دارن عاشقشون بشی ...

 

نوشته شده در جمعه 13 / 10 / 1391ساعت 12 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

+رفتم وب یکی از دوستام دیدم نوشته خودکشی....

+عاقا یلحظه دلم واسه خیلی چیزا تنگ شد...

واسه خودکشی...واسه بیمارستا ن و شستشو معده...

واسه اینکه همه تو بیمارستان دورت جمع بشن...

واسه اینکه بهت آب زغال بدن بیاری بالا...

واسه اینکه زنگ بزنن اورژانس...واسه عزرائیل...

واسه اینکه بعد قرص خوردن چن روز مست مست باشی...

واسه اینکه فک کنی در و دیوار باهات حرف بزنن

واسه اینکه فک کنی دیوارا دارن تکون میخورن..

واسه اینکه یلحظه همه چیز جلو چشت مرور بشه

واسه اینکه دستتو بخیه بزن..واسه اینکه تیغ و رگ و خون دلم تنگ شده..

واسه خودکشی دلم عجیب تنگ شده....برام عادت شده....سه بار خودکشی...

هـــــــــــــــــی...

فک نکن روانیم فک نکن کم دارم..نه عزیزم...فقط خستم...همین!!!

 

 

نوشته شده در شنبه 5 / 10 / 1391ساعت 16 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

 

پیش از آنکه درباره زندگی،

 

گذشته و شخصیت من قضاوت کنی ...

خودت را جای من بگذار

از مسیری که گذشته ام عبور کن،

با غصه ها،تردید ها،ترس ها،درد ها،و خنده هایم زندگی کن ...

یادت باشد

هرکسی سرگذشتی دارد .

هرگاه بجای من زندگی کردی،

آنگاه میتوانی درباره من قضاوت کنی...

 

 

نوشته شده در شنبه 5 / 10 / 1391ساعت 16 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |

 

×برای شناختن بعضی از آدما....

 

×خط موبایلتونو چند روز شارژ نکنید ببینید

چه قد ازتون یاد میکنه بدون اینکه شما دورش بپلکید!؟

×میخام یه چن روز خطمو شارژ نکنم ببینم مرامت چه قده!!

 

نوشته شده در شنبه 5 / 10 / 1391ساعت 16 توسط ☁.¸¸.•☂مریم☁ |